الهه ی الهام
انجمن ادبی

دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد می شود

عروسک و قمقمه اش را محکم زیر بغل می گیرد

شمر با هیبتی خشن همان طور که دور

امام حسین (ع) می چرخد و نعره می زند

از گوشه ی چشم دخترک را می پاید..

او با قدم های کوچکش از روی سکوی تعزیه بالا می رود

از مقابل شمر می گذرد و در مقابل امام حسین (ع) می گذرد

و به لب های سفید شده اش زل میزند

قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا می دهد مقابل او می گیرد

شمشیر از دست شمر می افتد و رجز خوانی اش قطع می شود

دخترک گفت : بخور برای تو آوردم و بر می گردد

رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده می ایستد

مردمک های دخترک زیر لایه براق اشک می لرزد

توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : بابای بد!!!

آن شب شمر تعزیه هم برایت گریه می کرد...

چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:شمر,تعزیه,دخترک,قمقمه,الههی الهام, :: 17:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفرنه                                «صفرنهصد ودوازده چهارصد ونود...»

 

 

پرسیدی: این موهای وحشی مال خودته؟ موبایلم را دست گرفتم صفرنهصدودوازده چهارصدونود... تو دوباره پرسیدی.ابروهایم را توی هم کردم. گفتم:وحشی یعنی چی؟ گفتی: همین که فرفری دیگه! تکمه ی قرمز گوشی ام را زدم وگفتم:آره.

˗ به خانه های کوچک روی صفحه ″Excel″٬″cell″ می گویند برای وارد کردن آدرس اول cell انتخاب بعد ردیف بعد ستون بعد ″Enter″... بعد صدای دف زدن تو آمد مربی کامپیوتر٬ درکلاس را بست. از دوره ده جلسه Excel فقط همین را بلدم.

گفتم :دوست دارم کیف دف تو من روی دوشم بندازم. بندهای کیف را با فاصله گرفتی و پشتم ایستادی. من دست هایم را حرکت دادم و تو بندها را روی دوشم مرتب کردی گوشی ام را از جیب مانتو بیرون  آوردم و نوشتم: توچال یادته؟ کوله تو انداختی رو دوشم٬ گفتی سرما صمیمیت میاره. یادته؟... شماره گرفتم و تکمهSend را زدم رو به تو گفتم: بعضی چیزا واسه آدم تکرار می شه. گفتی: بعضی چیزا یا بعضی آدما؟!

پشت در کلاست ایستادم. همه را به نام کوچک صدا می زدی در که باز شد تو پشت به من بودی و با شاگردانت دست می دادی یکی از دخترها گفت:ا شما ساعت بعدی با استاد کلاس دارید؟ گفتم: آآآآ...نه من از دوستانشون هستم. چشم هایت به سمت صورت من بود با سر جواب خداحافظی ها را دادی ایستادی بین چهارچوب در و گفتی: با من کاری داشتید؟ یک قدم عقب رفتم ونگاهت کردم گفتم: نه ... فقط خوب دف می زنید٬همین. برگشتم به سمت کلاس Excel . گفتی: منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته بودید؟ چرخیدم تا دوباره ببینمت کت روشن با چهارخانه های ریز بلوز صورتی شلوار مشکی و کفش های قهوه ای سوخته.

بندهای کوله دف را با دودست گرفتم و پریدم روی لبه جدول خیابان کمی از تو بلندتر شده بودم گفتم: چرا ساکت شدی؟ با یک دست بشکن زدی پشت سر هم گاهی هم با مکث. گفتم: حرف بزن٬ کلمه ٬ جمله مثل بقیه. گفتی: آدما با چیزایی که دوست دارن حرف می زنن و گوش می دن من با ریتم حرف می زنم تو با چی گوش می دی؟ دستم را روی شانه ات گذاشتم و پریدم روی خط کشی های عابر پیاده. گفتی: باید از خیابون رد شیم؟. موهایت براق نبود پر کلاغی هم نبود ته ریش داشتی. کف دستت را جلوی صورتم تکان دادی و گفتی:می خوای بریم تو پارک اون طرف خیابون؟. من دست هایم توی جیب هایم بود تو دست راستت را پشت من گذاشتی و چپ و راست خیابان را نگاه کردی.گوشی ام را دراوردم و نوشتم:رد شیم!بریم! تو با چه کسی٬ رد می شوید؟ می روید؟  شماره گرفتم وSend . چشمت به گوشی ام بود گفتم:بعضی از کلمات هم تکرار می شن ولی انگار تا حالا نشنیدیشون. گفتی: شاید به خاطر اینکه انتظار شنیدنشونو نداشتی. گفتم:علم غیب داری؟ وقتی خندیدی هم خنده گوشه لبت جمع نشد انگار که بگویی سیییییییییب.

از پله ها پایین آمدم گفتی:فکر می کردم هنرجو طراحی هستی ٬ قدم بزنیم؟  به گوشی کنار گوشم نگاه کردی. گفتی:خودت به شاگردام گفتی من از دوستانشون هستم. خندیدم این بار قبل از اینکه بشنوم″ تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد ″ قطع کردم. گفتم:حالا چرا طراحی؟ گفتی: این بیشتر بهت میاد شال مشکی٬پشت چشم مشکی باید سیا قلمم کار می کردی.

روی نیکمت که نشستیم من به آدم ها و خطوط عابر نگاه کردم و تو به گوشی توی دستم که هنوز صفحه Text message اش را نبسته بودم. گفتی: تا حالا عاشق شدی؟ نوشتم: تا حالا عاشق شدی؟ شماره را که خواستم وارد کنم گفتی: صفرنهصدودوازده چهارصدونود... چشم هایت هم میشی نبودند قهوه ای روشن شاید هم تیره. گفتم: نه... گفتی:بعضی وقتا آدم فکر می کنه که عاشق نشده.  با ابروهایت به گوشی ام اشاره کردی و گفتی:Failed شد مثل دفعات قبل.   هیچکس از خطوط سفید رد نمی شد. گفتم:خیابون خلوت شد. گفتی:صدای بوق ماشینا رو نمی شنوی؟  کوله دف ات را از زمین برداشتی و گفتی: راستی نگفتی تو با چی گوش می دی؟

  

میترا اخلاقی

 

چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

« مرد و چاله»

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک راهب او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

فرستنده: محمد بوتیماز

یک شنبه 9 آذر 1392برچسب:بوتیماز,لنین,مردوچاله,الهه ی الهام, :: 10:17 :: نويسنده : حسن سلمانی

«این بار...»

 

ساعت حدود ده شب است.ده وچقدرش را نمی دانم،فعلاً فکرم تماما پیش تو است،تویی که هنوز نیامده ای.طاقت نمی آورم می نشینم لبه پنجره روبه خیابان تا نسیم خنکوروح بخش این شب پاییزی راحت تر از خط وچین ها ی شالم بگذرد وراهش را  تاعمق وجودم ادامه دهدبلکه سبکتر شوم.از اینجا ازلبه پنجره نیمه بازطبقه پنجم ساختمان میثاق،آدم ها،ماشین ها،وحتی خیابان های پهن ودراز هم کوچک بنظر می رسندطوری که شاید بتوان باور کرددنیا واقعا کوچک است.  هنوزنیامده ای وچشمم به خیابان است.درهمین حال آن پایین،ماشین های آدم درشکم،ازآغوش گشوده ی خیابان مثل برق وبادمی گذرند.به گمانم حتی فکرش راهم نکنند که این چشم سبز گشوده ی خیره به آن هاشاید جوانه ی امیدی ست برای درد تنهایی خیابان،و وقتی آنهاچنین بی اعتنا از پهنه ی سینه ی سنگی اش می گذرند،این جوانه ی نارسته می خشکد،می سوزد وچشم سرخی می سازدتا اندکی ،فقط اندکی لای بازوهای بازش بمانندوباهرم نفس سوخته شان دلگرمش کنند.چه داستان عجیب وآشنایی!!!...همین طور که غرق این افکار سردر گمم،چشمم به مردسیاهپوشی می افتد که مقابلم،آنطرف خیابان  به دیوار تکیه داده وانگارنگاهش روی من بندمانده.حتماازخودش می پرسداین وقت شب یک زن از چشم نیم گشوده وخواب آلود یک پنجره به دنبال چه چیزی وسعت ناچیز خیابان هارامی کاود؟به خود می آیم وکنارمیکشم؛امادلم نمی آیدپنجره راببندم.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 25 شهريور 1387برچسب:این بار,داستان,مسعوده جمشیدی,الهه ی الهام, :: 22:26 :: نويسنده : حسن سلمانی

 
«تلاقــــی»

سکوت،سکوت،سکوت.این زیرزمین لعنتی حالا بجز سکوت ،بجزنور زرد ولرزان یک لامپ شل شده ،بجز این سقف کوتاه و دیوار های سیمانی وباز این میز چوبی قدیمی لق شده،هیچ چیز دیگری ندارد.

گاهی از شیشه ی شکسته پنجره روبه حیاط،ازروبه رویم، باد سردی دست جلو می آورد وموهای به هم ریخته ام را ازجلوی چشمانم کنار می زند.خنکی خشک این جابرایم زجرآور است.چشم هایم می سوزند.نمی دانم ساعت چند است...حتماازنیمه شب گذشته ... .بیچاره مادرم ازسرشب چند بارآمد وبی سر وصداخبرم را گرفت وباز باهمان اندوه پیدا رفت ،شاید خوابیده باشد.حالا دیگر نه پدر ونه مادرم،هیچ کدامشان ،مرا ازاین شب زنده داری های بی موقع منع نمی کنند.گرچه نگرانی شان را خوب احساس می کنم ،اما از درک آن باز می مانم. 

خدایا!چه می شوداگر همین الان پدرم باهمان موهای شاخ شده وهمان چشم های حاکم و سلطه جویانه بیاید ودعوایم کند که:«آخه بچه!این کارها یعنی چه؟مگر دیوانه شدی که این فکرهای غلط توسرت است؟»وبعد برای این که ثابت کند که در اشتباهم،گوشی راپرت کند طرفم وبگوید:«حرف بزن پشت خط هستند .سالم وسرحال...» یامادرم دست به کمرپله های زیر زمین رایکی یکی پایین بیاید در حالی که ازکمر درد شکایت دارد ،ازمن وازاین رفتار های بچگانه ای که به یک دختر پانزده ساله نمی ماند،وباز مثل همیشه بگوید:«چقدر نازک نارنجی هستی .» بگوید:«همه چیز رو به راه است.»و... چه می دانم ازین حرف های همیشگی. اماهیچ چیز نمی گویند ،به من نمی پرند ودنبال ثابت کردن اشتباهم نیستند.می ترسم .می ترسم مبادا یقین داشته باشند به آنچه که به آن شک دارم.هیچ چیز نمی گویند وهمین سخت عذابم می دهد.اگر یک چراغ جادو داشتم ،هـــرسه بارش را آرزو می کردم برگردم به سی و پنج شب پیش.آه که اگر امشب ،سی وپنج شب پیش بودآن وقت...

آن وقت من همین جا روی همین میزنشسته ام وبه دیوارتکیه داده ام،درست روبه رویم،تو کف زیر زمین روی موکت آبی رنگ کهنه ای که زیر نور زرد این لامپ نفرت انگیز سبز دیده می شودنشسته ای.همان گوشی زوار در رفته ای که پشت نداشت و هی باتری اش در می آمد،در دستت است .فکر کنم یک نوار چسپ کامل را دورش چسپانده ای که برق می زند.هم چنان با خوشمزگی تمام ،پیامک های داخل گوشی ات را برایمان می خوانی.باخودم می گویم:«حتی اگر لیست خرید هم به این بشر بدهید بخواند ،چیزی از بانمکی گفتارش کم نمی شود.»سعی می کنم خنده ام را جمع کنم ،اما هنوز یک تبسم ملایم روی صورتم جا می ماند.کاغذرا بین دست هایم جا به جا می کنم وجمله ای که نوشته ام را ازاول میخوانم تا ادامه اش رابنویسم..."من آرزو دارم که خدای بزرگ روزی ،جایی،این جمع رادوباره دور هم جمع کند،وآن روز هم مثل الان دل هایمان پاک وصمیمی و نزدیک به هم باشد وچشم هایمان..."،می نویسم وزیر نوشته هایم را امضا می کنم.

_کمر باریک به ترتیب وزن نوبت توئه.بگیرش. 

گوشی را پرت می کنی یک طرف، مطمئنم خاموش شده.بالبخند شیرینی برگه کاغذ را ازمن می قاپی و چشم می دوزی به نوشته های من.خواهرت گوشی راپیدا کرده،روشنش می کند ویک آهنگ می گذارد."امشب در سر شوری دارم. امشب در دل ..."

باچشم های مشکی قشنگش به من چشمک می زند.با لبخند سرم راتکان می دهم وانتخابش راتایید می کنم.موهای بلند سیاهش ریخته روی شانه هایش،سفیدی صورتش وسیاهی حلقه های پیچ خورده موهایش همیشه مرا به یادماه وابرهای تیره دورش می اندازد.خدایی بگویم،هیچ شباهتی به او نداری.برگه را گرفته ای وته خودکار را می جوی،از روی میز پایین می آیم،دو زانو می نشینم ونگاهم روی تو بند می ماند. نغمه ی پرسوز آهنگ دلم را می خراشد"وز موی مه خود اثری جویم..."

آن روز ظهر وقتی از مدرسه بر گشتم هیچ کس طبقه پایین نبود.با این که جا کفشی پر بود از کفش ها ی جفت شده . مادرم در حالی که دستش را به دیوار گرفته بود، سلانه سلانه از پله ها پایین می آمد که گفت:«دختر عمویم وخانواده اش امروز رسیدندو تا وقتی کار های رفتن شان درست شود مهمان ما هستند.» .اولش نزدیک بود از خوشی بال در بیاورم و تمام آسمان این شهر دلتنگ را پرواز کنم،اما نا خودآگاه به خودم گفتم:این ها برای رفتن آمده اند،حواست باشد نباید دلبسته ی آن ها شوی ،نباید به آن ها عادت کنی و ازآن ها خاطره بسازی،نباید، هرگز نبایدرفتن شان آزارت دهد .زیر لب گفتم:آمده های رفتنی.خنده ام گرفت .چرا باید بترسم؟ .این قدر هم سست عنصر نیستم .پارچ آب را برداشتم وبه دنبال مادرم آمدم طبقه بالا.از در که وارد شدم،اولین کسی که در قاب چشمانم جا گرفت تو بودی .چاق که نه ،شاید تپل، سبزه رنگ، ویک خال بزرگ روی لپت که با نمک تر نشانت می داد.ومن نه به مژه های پر و بر گشته ات ،که به چشم های قهوه ای سوخته ای که تنگ غروب را در ذهنم تداعی می کرد حسودیم شد.هیچ شانزده ساله ای رابه بزرگی تو ندیده بودم پس برای این که لاغر تر تصور شوی ،صفت من شد اسم تو،کمر باریک .وتوهم هیچ وقت نپرسیدی چرا به اسم خودت صدایت نمی زنم؟.نجیــم یعنی ستاره وستاره یعنی دور... خیلی دور... .نمی خواستم ستاره من باشی . 

هنوز نگاهت روی نوشته های بی در وپیکر من است .لجم می گیرد.بلند می گویم: به آرزو هام می خندی ،به دست خطم، یابه امضام که یک هفته روی آن کار کردم؟زود باش آرزوی خودت را بنویس ... .پوز خندی می زنی وخودکار جویده شده ی بد بخت رابه طرف خواهرت دراز می کنی .با اشتیاق آن را ازدستت می قاپد وسریع شروع به نوشتن می کند .

آهنگ گوشی عوض شده ،تازه از آهنگ قبلی راحت شده بودم که این یکی به من شبیخون زد."هرچی آرزوی خوبه مال تو.هرچی که خاطره داری مال من... . یک آن دلم می لرزد.انگار قرار نیست ،این آخرین شب به آرامی بگذرد .نمی خندی .صورتت را بین دست هایت گرفته ای وبه زمین نگاه می کنی.احساس می کنم در دلت طو فانی بزرگ به پا شده است.باید آهنگ را عوض کنم ،باید بپرسم چرا ناراحت شدی؟ .ولی چشم هایت سرخ می شوند وتو مجبور می شوی با دست های چاقالو و گوشتی ات صورتت را بپوشانی .دلم می خواهد بنشینم کنارت وموهای کوتاه و فرفری ات را نوازش کنم،بعد محکم بزنم روی شانه ات که :هنوز نرفته ،دلت برای ما تنگ شده آقای کمر باریک؟ ... نمی دانم چرا این کار را نمی کنم.شاید می ترسم رویت زیاد شود وشاید از خودم می ترسم .ترجیح می دهم همین جا رو به رویت بنشینم وخودم را به آن راه بزنم که انگار که حالت را می بینم ودردت را احساس می کنم .اگر گردنم مثل زرافه ها دراز بود،از همین جا سرم را جلوی گوشت می آوردم وآهسته می گفتم:«تابلو برای این که گریه ات را کنترل کنی،باید چشم هایت راببندی،سه تا نفس عمیق بکشی وسعی کنی طعم آخرین بستنی که خورده ای را زیر زبانت بیاوری اینطوری گریه ات نمی گیرد.» . خودم برای چندمین بار عمیق نفس می کشم تابغضم را بخوابانم ؛اما هرکار می

شنبه 18 خرداد 1392برچسب:داستان,تلاقی,الهه ی الهام,مسعوده جمشیدی, :: 11:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

«داستان: گنجشک و آتش»

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت! پرسیدند: چه می کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که دوستت در آتش می سوخت، تو چه کردی؟ پاسخ می دهم: هر آنچه که از من برمی آمد!

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود و نه در سکوت شب، اگر گم شد، هرچه هست، دوستی نیست...!

از کتاب: روانشناسی زبان

نوشته ی: سید مصطفی طباطبایی

 

 

یک شنبه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

« وقتی آمدی بیدارم کن»

کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود.

عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت.

ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد.

حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.»

به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!»

قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید.

نویسنده:محدثه ی عابدین پور

انجمن ادبی الهه ی الهام

توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است.  

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی,
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
 توسط حسن سلمانی | 2 نظر
 
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «غریب»

 

        تخته سنگی که او رویش نشسته بود در بلند ترین نقطه و نزدیک به قله ی کوه قرار داشت. جایی که راحت می شد در امتدا این دامنه ی کم شیب، درست پایین کوه، رود، ریگزار اطراف آن و زمین هایی که در این فصل خشک و برهنه دیده می شدند و هلنگ* های همیشه سبز و حتی سقف های گنبدی خانه های مردم ده را به وضوح تماشا کرد. هوا گرگ و میش بود و او همان جا وی تخته سنگ، روی دو پایش نشسته بود، طوری کهدست هایش به زمین عمود بودند. گوش های ابلقش را صاف کرد، پوزه اش را بالا گرفت. چشم به آسمان لاجوردی سپیده دمان دوخت؛ شاید آن شب هم آسمان همین رنگ بود، شاید هم روشن تر...!

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« حیله ی جنگل»
ترس در وجود زن رخنه کرده بود. لرز شدیدی به اندامش افتاده بود که باعث می شد خودش را سفت کند و پاهایش را بیشتر به هم بفشارد تا مرد متوجه لرزش او نشود.همانطور که روی نیمکت چوبی نشسته بود، دست هایش را میان پاها فرو برد و شانه ها را به سمت بالا کشید طوری که سرش میان آن ها قرار گرفت.
مرد پشت به زن در حالیکه آتش بخاری را با ریختن هیزم در آن می افروخت سعی داشت به خودش مسلط باشد و طوری وانمود کند که وجود سنگین زن را احساس نمی کند.
هر دو در تب و تاب بودند. بارش دانه های کریستالی برف از آسمان و سفیدپوش شدن زمین و درختان و کلبه ی کوچک میان جنگل، سرما، ترس و سکوت، اضطراب را زیادتر می کرد.
کلبه در حال گرم شدن بود و لرزش تن زن کمتر شده بود. آرزوی بودن در چنین جایی را سالیان زیادی با خودشان یدک کشیده بودند.
تنها، دور از تمام انسان ها، دور از بی عدالتی ها، دور از نیرنگ ها و ریاکاری ها، حال تنها درون کلبه ای تنها، در دل انبوهی از درخت، درختانی که سایه سار سبزشان را به یمن ورود این دو سفید پوشانده بودند تا رنگ آرامش و عشق را به آنان هدیه کنند. برای زیادی برای گفتن بود. هر کدام در انتظار شکسته شدن قفل سکوت توسط دیگری بودند. مرد بر روی صندلی چوبی کنار بخاری نشست. صدای جیرجیر صندلی بلند شد و برای لحظه ای سکوت شکسته شد.لحظات به سختی می گذشت. حالا رو به روی هم بودند. دیدار اول نبود ولی تازه تر از هر زمان می نمود.
طپش قلب ها تندتر شد. هیچ کدام جرات نگریستن در چهره ی دیگری را نداشتند. همه چیز مهیای گذراندن یک شب زیبا و به یادماندنی بود.
زن با خود می اندیشید می تواند در یک آن از جایش برخیزد و خود را در آغوش مرد رها کند. مرد در حالی که چشم هایش را بسته بود فکر کرد وقت آن است که نشان دهد تا چه حد از وجود معشوقه اش غرق در لذّت است. امّا هیچ کدام نتوانستند. گویی پاهایشان، دست هایشان، مغز و فکرشان یاری نمی کرد.
لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها می گذشت. وضع به همان شکل باقی مانده بود. ناگاه طبیعت وحشی به ستوه آمد. درختان سر به فلک کشیده دست به دست هم تکانی به خودشاندادند که منجر به صدای مهیبی شد. برف ها با صدای وهم انگیز از روی شاخه ها بر روی زمین فرو ریختند و رعب و وحشتی در دل آنان به وجود آوردند طوری که وحشت زده از جایشان برخاستند و برای حفظ یکدیگر از آسیب، در آغوش هم قرار گرفتند. زن فریاد بلندی کشید و مرد با دست های قوی و نیرومندش او را همچون پرنده ای به زیر بال هایش گرفت و فشرد . زن آرام گرفت. غرش بیرون از کلبه فرو نشست و آرامش به جنگل بازگشت.
حیله ی جنگل گرفت و ...
زهرا محمدی
نویسنده ی رمان« کابوس»
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان