الهه ی الهام
انجمن ادبی
دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد می شود عروسک و قمقمه اش را محکم زیر بغل می گیرد شمر با هیبتی خشن همان طور که دور امام حسین (ع) می چرخد و نعره می زند از گوشه ی چشم دخترک را می پاید.. او با قدم های کوچکش از روی سکوی تعزیه بالا می رود از مقابل شمر می گذرد و در مقابل امام حسین (ع) می گذرد و به لب های سفید شده اش زل میزند قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا می دهد مقابل او می گیرد شمشیر از دست شمر می افتد و رجز خوانی اش قطع می شود دخترک گفت : بخور برای تو آوردم و بر می گردد رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده می ایستد مردمک های دخترک زیر لایه براق اشک می لرزد توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : بابای بد!!! آن شب شمر تعزیه هم برایت گریه می کرد... صفرنه «صفرنهصد ودوازده چهارصد ونود...» پرسیدی: این موهای وحشی مال خودته؟ موبایلم را دست گرفتم صفرنهصدودوازده چهارصدونود... تو دوباره پرسیدی.ابروهایم را توی هم کردم. گفتم:وحشی یعنی چی؟ گفتی: همین که فرفری دیگه! تکمه ی قرمز گوشی ام را زدم وگفتم:آره. ˗ به خانه های کوچک روی صفحه ″Excel″٬″cell″ می گویند برای وارد کردن آدرس اول cell انتخاب بعد ردیف بعد ستون بعد ″Enter″... بعد صدای دف زدن تو آمد مربی کامپیوتر٬ درکلاس را بست. از دوره ده جلسه Excel فقط همین را بلدم. گفتم :دوست دارم کیف دف تو من روی دوشم بندازم. بندهای کیف را با فاصله گرفتی و پشتم ایستادی. من دست هایم را حرکت دادم و تو بندها را روی دوشم مرتب کردی گوشی ام را از جیب مانتو بیرون آوردم و نوشتم: توچال یادته؟ کوله تو انداختی رو دوشم٬ گفتی سرما صمیمیت میاره. یادته؟... شماره گرفتم و تکمهSend را زدم رو به تو گفتم: بعضی چیزا واسه آدم تکرار می شه. گفتی: بعضی چیزا یا بعضی آدما؟! پشت در کلاست ایستادم. همه را به نام کوچک صدا می زدی در که باز شد تو پشت به من بودی و با شاگردانت دست می دادی یکی از دخترها گفت:ا شما ساعت بعدی با استاد کلاس دارید؟ گفتم: آآآآ...نه من از دوستانشون هستم. چشم هایت به سمت صورت من بود با سر جواب خداحافظی ها را دادی ایستادی بین چهارچوب در و گفتی: با من کاری داشتید؟ یک قدم عقب رفتم ونگاهت کردم گفتم: نه ... فقط خوب دف می زنید٬همین. برگشتم به سمت کلاس Excel . گفتی: منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته بودید؟ چرخیدم تا دوباره ببینمت کت روشن با چهارخانه های ریز بلوز صورتی شلوار مشکی و کفش های قهوه ای سوخته. بندهای کوله دف را با دودست گرفتم و پریدم روی لبه جدول خیابان کمی از تو بلندتر شده بودم گفتم: چرا ساکت شدی؟ با یک دست بشکن زدی پشت سر هم گاهی هم با مکث. گفتم: حرف بزن٬ کلمه ٬ جمله مثل بقیه. گفتی: آدما با چیزایی که دوست دارن حرف می زنن و گوش می دن من با ریتم حرف می زنم تو با چی گوش می دی؟ دستم را روی شانه ات گذاشتم و پریدم روی خط کشی های عابر پیاده. گفتی: باید از خیابون رد شیم؟. موهایت براق نبود پر کلاغی هم نبود ته ریش داشتی. کف دستت را جلوی صورتم تکان دادی و گفتی:می خوای بریم تو پارک اون طرف خیابون؟. من دست هایم توی جیب هایم بود تو دست راستت را پشت من گذاشتی و چپ و راست خیابان را نگاه کردی.گوشی ام را دراوردم و نوشتم:رد شیم!بریم! تو با چه کسی٬ رد می شوید؟ می روید؟ شماره گرفتم وSend . چشمت به گوشی ام بود گفتم:بعضی از کلمات هم تکرار می شن ولی انگار تا حالا نشنیدیشون. گفتی: شاید به خاطر اینکه انتظار شنیدنشونو نداشتی. گفتم:علم غیب داری؟ وقتی خندیدی هم خنده گوشه لبت جمع نشد انگار که بگویی سیییییییییب. از پله ها پایین آمدم گفتی:فکر می کردم هنرجو طراحی هستی ٬ قدم بزنیم؟ به گوشی کنار گوشم نگاه کردی. گفتی:خودت به شاگردام گفتی من از دوستانشون هستم. خندیدم این بار قبل از اینکه بشنوم″ تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد ″ قطع کردم. گفتم:حالا چرا طراحی؟ گفتی: این بیشتر بهت میاد شال مشکی٬پشت چشم مشکی باید سیا قلمم کار می کردی. روی نیکمت که نشستیم من به آدم ها و خطوط عابر نگاه کردم و تو به گوشی توی دستم که هنوز صفحه Text message اش را نبسته بودم. گفتی: تا حالا عاشق شدی؟ نوشتم: تا حالا عاشق شدی؟ شماره را که خواستم وارد کنم گفتی: صفرنهصدودوازده چهارصدونود... چشم هایت هم میشی نبودند قهوه ای روشن شاید هم تیره. گفتم: نه... گفتی:بعضی وقتا آدم فکر می کنه که عاشق نشده. با ابروهایت به گوشی ام اشاره کردی و گفتی:Failed شد مثل دفعات قبل. هیچکس از خطوط سفید رد نمی شد. گفتم:خیابون خلوت شد. گفتی:صدای بوق ماشینا رو نمی شنوی؟ کوله دف ات را از زمین برداشتی و گفتی: راستی نگفتی تو با چی گوش می دی؟ میترا اخلاقی
چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : حسن سلمانی « مرد و چاله» روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ... فرستنده: محمد بوتیماز «این بار...»
ساعت حدود ده شب است.ده وچقدرش را نمی دانم،فعلاً فکرم تماما پیش تو است،تویی که هنوز نیامده ای.طاقت نمی آورم می نشینم لبه پنجره روبه خیابان تا نسیم خنکوروح بخش این شب پاییزی راحت تر از خط وچین ها ی شالم بگذرد وراهش را تاعمق وجودم ادامه دهدبلکه سبکتر شوم.از اینجا ازلبه پنجره نیمه بازطبقه پنجم ساختمان میثاق،آدم ها،ماشین ها،وحتی خیابان های پهن ودراز هم کوچک بنظر می رسندطوری که شاید بتوان باور کرددنیا واقعا کوچک است. هنوزنیامده ای وچشمم به خیابان است.درهمین حال آن پایین،ماشین های آدم درشکم،ازآغوش گشوده ی خیابان مثل برق وبادمی گذرند.به گمانم حتی فکرش راهم نکنند که این چشم سبز گشوده ی خیره به آن هاشاید جوانه ی امیدی ست برای درد تنهایی خیابان،و وقتی آنهاچنین بی اعتنا از پهنه ی سینه ی سنگی اش می گذرند،این جوانه ی نارسته می خشکد،می سوزد وچشم سرخی می سازدتا اندکی ،فقط اندکی لای بازوهای بازش بمانندوباهرم نفس سوخته شان دلگرمش کنند.چه داستان عجیب وآشنایی!!!...همین طور که غرق این افکار سردر گمم،چشمم به مردسیاهپوشی می افتد که مقابلم،آنطرف خیابان به دیوار تکیه داده وانگارنگاهش روی من بندمانده.حتماازخودش می پرسداین وقت شب یک زن از چشم نیم گشوده وخواب آلود یک پنجره به دنبال چه چیزی وسعت ناچیز خیابان هارامی کاود؟به خود می آیم وکنارمیکشم؛امادلم نمی آیدپنجره راببندم. ادامه مطلب ... دو شنبه 25 شهريور 1387برچسب:این بار,داستان,مسعوده جمشیدی,الهه ی الهام, :: 22:26 :: نويسنده : حسن سلمانی
«داستان: گنجشک و آتش»
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت! پرسیدند: چه می کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد: زمانی که دوستت در آتش می سوخت، تو چه کردی؟ پاسخ می دهم: هر آنچه که از من برمی آمد! دوستی نه در ازدحام روز گم می شود و نه در سکوت شب، اگر گم شد، هرچه هست، دوستی نیست...! از کتاب: روانشناسی زبان نوشته ی: سید مصطفی طباطبایی
یک شنبه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : حسن سلمانی کنار پنجره نشسته بود. چهره اش تکیده تر و پیرتر از سنّش نشان می داد. عصای چوبی اش تکیه گاهی بود که او را سرپا نگه می داشت. گلدانی که گل هایش پژمرده شده بود،کنارش دیده می شد. نگاهش را به آن دوخت. یادش آمد آخرین باری که فرزندش آمده بود، آن را برایش آورده بود. نگاهش را از گلدان برچید و به کودکی که دست در دست مادرش از عرض خیابان می گذشت، چشم دوخت. یاد سال های جوانی اش افتاد و یاد فرزندش که نگاه بی قرار مادر را از یاد برده بود. عصایش را رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. گلدان کنار پنجره را با دو دست برداشت و به حیاط رفت. خاک گلدان را با خاک باغچه یکی کرد. گل های پژمرده زیر خاک فرو رفتند. به اتاقش برگشت. کاغذی برداشت و رویش چیزی نوشت. یادداشت را به دست گرفت و به خواب رفت. ساعتی بعد پرستار، گوشی تلفن را برداشت.«آقای مهندس بیاین خونه ی مادرتون. متاسفانه ایشون...» و صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرد. حالا پس از مدت ها آمده بود. پرستار گامی به جلو برداشت:«تسلیت می گم، من که اومدم ایشون...یه کاغذم تو دستشونه. برش نداشتم. خودتون برید بردارید بهتره.» به اتاق مادرش رفت.چهره ی مادر با تمام مهربانی اش برای همیشه سرد شده بود. دستش را جلو برد، کاغذ را برداشت و باز کرد و زمزمه وار آن را خواند:« پسرم وقتی آمدی بیدارم کن!» قطره ی اشکی از چشم پسر روی دست مادرش چکید. نویسنده:محدثه ی عابدین پور انجمن ادبی الهه ی الهام توضیح:این داستان کوتاه در نشریه ی دوچرخه؛ضمیمه ی روزنامه ی همشهری شماره5666 سی و یکم فروردین91 چاپ و منتشر شده است. نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محدثه عابدین پور,مادر, گلدان,حسن سلمانی,
توسط حسن سلمانی |
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : حسن سلمانی «غریب»
تخته سنگی که او رویش نشسته بود در بلند ترین نقطه و نزدیک به قله ی کوه قرار داشت. جایی که راحت می شد در امتدا این دامنه ی کم شیب، درست پایین کوه، رود، ریگزار اطراف آن و زمین هایی که در این فصل خشک و برهنه دیده می شدند و هلنگ* های همیشه سبز و حتی سقف های گنبدی خانه های مردم ده را به وضوح تماشا کرد. هوا گرگ و میش بود و او همان جا وی تخته سنگ، روی دو پایش نشسته بود، طوری کهدست هایش به زمین عمود بودند. گوش های ابلقش را صاف کرد، پوزه اش را بالا گرفت. چشم به آسمان لاجوردی سپیده دمان دوخت؛ شاید آن شب هم آسمان همین رنگ بود، شاید هم روشن تر...!
ادامه مطلب ... سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی
« حیله ی جنگل»
ترس در وجود زن رخنه کرده بود. لرز شدیدی به اندامش افتاده بود که باعث می شد خودش را سفت کند و پاهایش را بیشتر به هم بفشارد تا مرد متوجه لرزش او نشود.همانطور که روی نیمکت چوبی نشسته بود، دست هایش را میان پاها فرو برد و شانه ها را به سمت بالا کشید طوری که سرش میان آن ها قرار گرفت.
مرد پشت به زن در حالیکه آتش بخاری را با ریختن هیزم در آن می افروخت سعی داشت به خودش مسلط باشد و طوری وانمود کند که وجود سنگین زن را احساس نمی کند.
هر دو در تب و تاب بودند. بارش دانه های کریستالی برف از آسمان و سفیدپوش شدن زمین و درختان و کلبه ی کوچک میان جنگل، سرما، ترس و سکوت، اضطراب را زیادتر می کرد.
کلبه در حال گرم شدن بود و لرزش تن زن کمتر شده بود. آرزوی بودن در چنین جایی را سالیان زیادی با خودشان یدک کشیده بودند.
تنها، دور از تمام انسان ها، دور از بی عدالتی ها، دور از نیرنگ ها و ریاکاری ها، حال تنها درون کلبه ای تنها، در دل انبوهی از درخت، درختانی که سایه سار سبزشان را به یمن ورود این دو سفید پوشانده بودند تا رنگ آرامش و عشق را به آنان هدیه کنند. برای زیادی برای گفتن بود. هر کدام در انتظار شکسته شدن قفل سکوت توسط دیگری بودند. مرد بر روی صندلی چوبی کنار بخاری نشست. صدای جیرجیر صندلی بلند شد و برای لحظه ای سکوت شکسته شد.لحظات به سختی می گذشت. حالا رو به روی هم بودند. دیدار اول نبود ولی تازه تر از هر زمان می نمود.
طپش قلب ها تندتر شد. هیچ کدام جرات نگریستن در چهره ی دیگری را نداشتند. همه چیز مهیای گذراندن یک شب زیبا و به یادماندنی بود.
زن با خود می اندیشید می تواند در یک آن از جایش برخیزد و خود را در آغوش مرد رها کند. مرد در حالی که چشم هایش را بسته بود فکر کرد وقت آن است که نشان دهد تا چه حد از وجود معشوقه اش غرق در لذّت است. امّا هیچ کدام نتوانستند. گویی پاهایشان، دست هایشان، مغز و فکرشان یاری نمی کرد.
لحظه ها و ثانیه ها و دقیقه ها می گذشت. وضع به همان شکل باقی مانده بود. ناگاه طبیعت وحشی به ستوه آمد. درختان سر به فلک کشیده دست به دست هم تکانی به خودشاندادند که منجر به صدای مهیبی شد. برف ها با صدای وهم انگیز از روی شاخه ها بر روی زمین فرو ریختند و رعب و وحشتی در دل آنان به وجود آوردند طوری که وحشت زده از جایشان برخاستند و برای حفظ یکدیگر از آسیب، در آغوش هم قرار گرفتند. زن فریاد بلندی کشید و مرد با دست های قوی و نیرومندش او را همچون پرنده ای به زیر بال هایش گرفت و فشرد . زن آرام گرفت. غرش بیرون از کلبه فرو نشست و آرامش به جنگل بازگشت.
حیله ی جنگل گرفت و ...
زهرا محمدی
نویسنده ی رمان« کابوس»
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسن سلمانی صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|